آن روز فراموش نشدنی

ghadamkheyrian

در مسجد روستای گلین بودم، غرق غوغای زنان و هلهله بچه های روستا. از چند هفته قبل برای برگزاری طرحی بهداشتی – پزشکی در پیشگیری از بیماری های انتقالی ، رعایت بهداشت فردی و عمومی و نوع برخورد با افراد بیمار در روستاهای تابعه،برنامه ریزی کرده بودم.کتابخانۀ گلین که مرکز فرهنگ و دانش است،برای ارتقاء فرهنگِبهداشت فردی و عمومی محل گردهم آیی بود.در آنجا بود که خانم طهماسبی از دفتر کانون با من تماس گرفت و از من خواست خاطره ای از فعالیت در کتابخانه را برایشان بنویسم و بفرستم. این درخواست، مرا به سال های گذشته برد. البته سال های نه خیلی دور. به عبارتی 11 سال قبل، که بعد از ثبت انجمن به من سریعاً مجوز برگزاری همایش پیشگیری از خشونت علیه زنان داده شد. صبح روز برگزاری در سالن آموزش و پرورش ناگهان چشمم به چند نفر خانم نیکوکار که از تهران آمده بودند تا فعالیت های کودکان را بررسی کنند، افتاد. از من چند تا میز خواستند ، در گوشه ای از حیاط وسایلشان را چیدند و با عروسک های دستی برای بچه ها شروع کردند به نمایش دادن و از کودکان حاضر خواستند تا در مسابقه آنان شرکت کنند. طوری که همۀ بچه ها حواسشان به آن نقطه متمرکز شده بود. با خانم ها سر صحبت را باز کردم و از نوع فعالیت شان آگاه شدم. همواره آرزو داشتم  بتوانم برای بچه های روستاهای دورافتادۀ استان، کتابخانه ای دایر کنمو این را توفیقی از جانب خداوند دانستم. اولین کتابخانۀ کانون توسعه فرهنگی کودکان را توانستم با کمک خانم همایونی عزیز دایر کنم. لذت کودکان و دختران و رغبت و شوق برای احداث و دایر کردن کتابخانه، هر گونه انگیزه ای را چندین برابر می کرد. اولین کتابخانه در روستای اورامان از محروم ترین روستاهای ایران بود. روز آمدن عزیزان برگزار کنندۀ کارگاه های آموزشی به شدت برف می بارید و من گمان می کردم آن ها از رفتن به اورامانات منصرف می شوند. اما این گونه نبود و به طرف اورامان حرکت کردیم. در طول راه بسیار سخت روستای اورامانبرف با شدت بیشتری می بارید و من نگرانِ بسته شدن راه بودم. قبلاً شرایط منطقه را برای خانم همایونی توضیح داده بودم و از پشتکار ایشان اطلاع داشتم که با من به آن منطقه آمده و کوچکترین اعتراضی و یا حتی اظهار خستگی نکرده بودند، اما از بقیه خانم ها هیچ گونه شناختی نداشتم. کوه های اورامان کوه های بسیار مرتفع با دره های عمیق و جاده های آن به عرض 4 متر، بدون هیچ گونه ایمنی است. جاده ها هنوز آسفالت نشده و خاکی بودند و در دلم مدام از خدا می خواستم همه را به سلامت به مقصد برساند و زیر لب دعا می خواندم و خداوند را به هدف انسانی این افراد قسم می دادم. ما به وسط راه که رسیدیم، راه کاملاً از برف پوشیده شده بود و بسته شد. ناامید از انجام کار، نه راه رفتن حداقل به شهر مریوان را داشتیم و نه را برگشتن به شهر سنندج.

ما بر سر دوراهی حزب الله روستای بیه کره مانده بودیم. باز هم در آن شرایط سردی هوا ، بارش شدید برف، هیچ یک از خانم ها اعتراضی نکردند و مشتاق به ادامه راه بودند که ناگاه صدای مینی بوس دیگری را که از راه هزار به هزار می آمد، شنیدیم. وقتی به نزدیکی ما رسید، رئیس شورای اورامان، مرحوم مغفور آقای شریفی ، معلم زحمت کش روستا را دیدیم که چون خود او نیز انسانی نوع دوستبود و به خوبیاهداف این عزیزان را می دانست، با مسئولیت خود آمدند و ما را با وجود سختی راه به اورامان رساندند. وقتی به روستای اورامان تخت رسیدیم همه متعجب شدیم ، شاید باور نکنید، اما همه بچه های روستا را با پاهای بدون جوراب و لباس های بسیار نازک در انتظار خود دیدیم. بچه هایی که با وجود آن سوز و سرما و نداشتن پوششی گرم، ساعت ها در استقبال از ما سر جاده ایستاده بودند، نگاهی به خانم همایونی انداختم، متوجه شدم با پشت سر گذاشتن آن همه سختی در شرایط سخت،اشتیاق عجیبی برای دیدن بچه ها داشت. خداوندا خودت همیشه در کنار مایی، تو را سپاس….

چند وقت پیش برای بررسی وضعیت کتابخانه به اورامان رفتم. در آنجا پسری 16-17 ساله به من نزدیک شد. گفت: «مرا می شناسی؟»گفتم: «نه.»گفت: « یادت می آید روزی که با خانم همایونی برای اولین بار به اینجا می آمدید پسر بچه ای جلوتر از همه ایستاده بود؟ آن پسر بچه منم.» و دیگری گفت: «وقتی شما آمدید من 10 سال داشتم الان 18 ساله هستم و درسم را هم تمام کرده ام و سر کار می روم و هرگز آن روز را فراموش نمی کنم.» من در جواب گفتم:« من هم هرگز فراموش نمی کنم.»

                                                                                                                                                                                                                                      فهیمه قدم خیریان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست بعدی

نیما

نوشته: محمد حسن حسينی، تهران:انتشارات مدرسه 1382 خلاصۀ کتاب: این کتاب شرح زندگی خانوادگی و کاری نیما یوشیج ، شاعر نوپرداز است که همه او را پدر شعرنو فارسی می شناسند. شرح جلسۀ کتابخوانی و فعالیت های مرتبط با آن: بچه ها دور آسیه حلقه زدند و او شروع به […]

کمک به طرح های کانون