ناصر، سرش شلوغ شده

ناصر نوجوانی کلاس چهارمی بود، یک پایش از فلج اطفال مشکل داشت. بیشتر جاها و زنگ ورزش و بازی، بچه ها او را شرکت نمی دادند و همیشه تنها و در رنج و عذاب بود و در گوشه ای می نشست و کِز می کرد، من موضوع را از طریق دوستان و همکلاسی هایش بیشتر پیگیری کردم و به فکر چاره افتادم و به او پیشنهاد کردم بیا مسئولیت  دفتر عضویت را به عهده بگیر و به بچه ها کتاب امانت بده. وقتی بچه ها کتاب ها را پس دادند خلاصه های کتاب آن ها را تصحیح کن و به آن ها نمره بده و بگو مربی گفته هر کس از 15 نمره بالاتر بگیرد، جایزه دارد. تعداد امانت گیرنده ها و مطالعه کننده ها بیشتر می شد و ناصر خیلی سرش شلوغ شده بود.طوری که مشق شب را در زنگ پایانی و زنگ های تفریح می نوشت . این کار ادامه پیدا کرد و روز به روز بر فعالیت و پرکاری ناصر افزوده می شد. روز موعود فرا رسید 25 نفر از بچه ها  انتخاب شدند و به اردو رفتند و او که همکار کتابخانه بود، خیلی خوشحال شد،طوری که کارهایی را که باید تند انجام می شد، بچه ها زیر بالش می شدند و یکی بر دیگری سبقت می گرفتند.

ناصر بزرگ و بزرگ تر شد و عضو مرکز آفرینش های ادبی شد تا جایی که شروع به داستان نوشتن کرد و در نوشتن از همین فن تلخیص کتاب بسیار خوب و زیبا استفاده کرد و به علت علاقه ای که داشت رشته علوم انسانی را انتخاب کرد.

*******

عباس خیلی شیطنت می کرد، به همین دلیل با این که چند بار گفت مرا عضو کتابخانه کن، من خودداری می کردم تا اینکه یک روز با مادرش آمد و با اصرار مادرش او را عضو کردم. اصلاً کنترل نمی شد، شلوغ بود و دیگر بچه ها را هم نمی گذاشت مطالعه یا بازی یا کار فرهنگی انجام بدهند. با خود گفتم یک فکری باید به حالش بکنم این که نشد کار. تا اینکه به او مسئولیت دادم و دادن امانت کتاب را به او واگذار کردم.او با این کار خیلی تغییر کرد  و در عرض سه ماه به طور کلی اخلاق و رفتارش عوض شد، تا جایی که کلید کتابخانه را از من گرفت و در اوقات تعطیلی برای مطالعه به کتابخانه مراجعه می کرد. او اکنون دانشجوی رشتۀ پزشکی است و می خواهد به همشهریان خود خدمتی کند.

*******

یک روز عصر گرم تابستان داشتم از پیاده رو می رفتم دیدم یک آقای کت و شلوار آبی با چهره ای گشاده به سمتم می آمد که من مسیر راهم را تغییر داده و وارد خیابان شدم که باز دیدم همان آقاست و مجدداً خواستم به پیاده رو بروم که دیدم گفت:« بازم قایم باشک بازی می کنین!» که او را شناختم و خیلی خوشحال شدم از این ملاقات اتفاقی و محبت آمیز.او یکی از بچه های عضو کتابخانه بود.

                                                                                                                                                                                                                                                                                                               زهره مولیدی (کتابدار سابق کتابخانۀ دارالشفاء بیرجند)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست بعدی

هر روز من پر از خاطره است

نمی دانم از کجا شروع کنم و از کدام خاطره برایتان بنویسم، فقط می توانم بگویم بهترین دوران زندگی من بعد از مدرسه وارد شدن به کانون و آشنا شدن با مسئولان محترم آن بود که واقعاً بدون هیچ توقعی برای پیشرفت و گسترش علم و دانش می کوشند. من […]

کمک به طرح های کانون