ماجرا از این قرار بود

مرتضایی فرد

پس از دریافت نامۀ شما که خواسته بودید به مناسبت ده سالگی کانون خاطره ای برایتان بنویسم، کمی به موضوع فکر کردم. چیزی به خاطر می آوردم تا برایتان بنویسم و گاهی هم به کل نامه را فراموش می کردم تا اینکه با تلفن دوباره نامه را یادآوری کردند و من فکرکردم وفکرکردم وسرانجام یاد موضوعی افتادم که در آن زمان برای خودم خیلی جالب بود . ماجرا ازاین قراربود : بهار سال 87 بود و من به اتفاق یکی از دوستان شورایی با یک گروه طبیعت گرد راهی منطقه اورامانات شدیم و باید مسیری را می پیمودیم .در روز دوم حول وحوش ساعت   30/ 12وپس از یک راهپیمایی طولانی با خستگی به یک روستا دراورامانات تخت رسیدیم و هرکس جایی را گیرآورده بود و روی زمین پهن شده بود ، مدرسۀ روستا هم تعطیل شده و دانش آموزان راهی خانه هایشان بودند . ناگهان من دختر نوجوانی را دیدم که یک فرهنگنامه کودکان ونوجوانان را دستش گرفته و می رود ، مانند برق گرفته ها از جایم پریدم و به سمتش رفتم و دستش را گرفتم ،و پرسیدم این کتاب را از کجا آورده ای بیچاره دخترک ابتدا خیلی جا خورد، ولی با این حال پاسخ داد که از کتابخانۀ روستایشان به امانت گرفته و وقتی حیرت مرا دید اضافه کرد که من تا حالاسه جلد از این کتاب را خوانده ام واکنون نوبت جلد چهارم آن است . تعجب من بیشتر شد که او یک کتاب مرجع را از ابتدا تا انتها خوانده و به عبارتی او تعریفی راکه برای کتاب مرجع می شود بهم زده است، هم آن را امانت گرفته و مهم تراز همه اینکه همه آن رانیز خوانده است ! با هیجان او را نزد دوست شورایی خود بردم وماجرا را برایش تعریف کردم و هر دو از اینکه درچنان جایی کتابخانه ای هست که تا حدودی نیاز های اطلاعاتی کودکان ونوجوانان را برآورده می کند ذوق کردیم . این کتابخانه ، کتابخانۀ روستایی کانون توسعه فرهنگی کودکان بود و در دل با خود گفتم در اولین فرصت سعی خواهم کرد سایر جلدهای فرهنگنامه را برایش تهیه کنم . البته این کار میسر نشد، زیرا شمارۀ تماسی که دخترک به من داد ، اشتباه بود و این عهد هنوز مانند یک لقمۀ هضم نشده در درون من باقی مانده است . 

                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                             فاطمه (سوری) مرتضایی فرد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست بعدی

ناصر، سرش شلوغ شده

ناصر نوجوانی کلاس چهارمی بود، یک پایش از فلج اطفال مشکل داشت. بیشتر جاها و زنگ ورزش و بازی، بچه ها او را شرکت نمی دادند و همیشه تنها و در رنج و عذاب بود و در گوشه ای می نشست و کِز می کرد، من موضوع را از طریق […]

کمک به طرح های کانون