خانه‌ی ‌ما رنگی نبود

6th6

از کار در کتابخانه خاطره زیاد دارم، ولی از همه تکان ­دهنده‌تر خاطره‌ای از یکی از بچه ­های کتابخانه است که  در کنار من بزرگ شد و حالا 16 سال دارد. با حسین از بچگی آشنا شدم. آن‌ها بعد از زلزله ­ی بم برای زندگی به بیرجند آمدند. پسری ساکت و آرام بود. روزی پدرش به کتابخانه آمد و از من خواست به حسین بیشتر از دیگران توجه کنیم، چون تنهاست. اوگفت:«ما غریب هستیم. او صحبت نمی­کند و همیشه در خانه است.» او را در کتابخانه ثبت­ نام کردم و از پدرش خواستم که او را بیاورد. صبح روز بعد حسین آمد. خجالتی بود، دستش را گرفتم و با شادی او را بلند به بچه ­ها معرفی کردم و گفتم:« حسین جان دوست جدید شما است و قرار است از امروز در کنار شما بازی کند.» حسین آن روز حرف نزد و روز بعد کمی لبخند زد و روز بعدترش کمی وسایل بازی برداشت، اما بازی نکرد و فقط به آن‌ها نگاه کرد وسرجایشان گذاشت. به حسین گفتم:« دوست داری این اسباب ­بازی را به خانه ببری و بازی کنی و بعد بیاوری؟» لبخند زد و با حرکت سر گفت نه. گفت که می­خواهد به خانه برود. وسایل بازی را که به آن‌ها نگاه می ­کرد، داخل کیسه‌ی ‌پلاستیکی گذاشتم و به زور به او دادم که ببرد. همین که از در کتابخانه دور شد و دید که نگاهش نمی کنم با خوشحالی و دوان دوان رفت. عصر همان روز پدرش را دیدم که گفت:« خیلی خوشحال بود. از وقتی که وسایل بازی را به او دادید، می­ نشیند و بازی‌ می‌­کند و خودش را مشغول کرده. دستت درد نکند!»

روز بعد وسایل را آورد و موقع رفتن چند کتاب به او دادم که بیشتر عکس و تصویرداشت. مثل روز قبل کمی جلوتر رفت و دوان دوان دور شد. روز بعد مداد رنگی و برگه برای نقاشی به او دادم و گفتم:«هر چه دوست داری بکش و برای من رنگ کن و بیاور.» رفت و دو روز نیامد . روز سوم عصر با باباش دیدمش. گفتم:« حسین جان دوستم نداری؟ قهری با من؟ چرا نمیایی پیشم؟ دلم برایت تنگ شده.» نگاهم م ی­کرد، ولی حرفی نمی ­زد. صبح بعد دوباره آمد. وقتی که داشتم کتابخانه را می­بستم آمد و گفت:« نقاشی کشیدم و آوردم. مداد رنگی نمی­ خواهم، دوست ندارم. خانه مان رنگی نبود، سفید بود.» توی نقاشی چند تا آجر بود و یک چرخ از دو چرخه‌اش با عروسکی که مال خواهرش بود. گفتم:«خیلی قشنگ است، عزیزم. بیا با هم رنگش کنیم. دوباره خانه بکشیم.» در را باز کردم و دوتایی رفتیم توی کتابخانه و برای او یک خانه کشیدم با چند تا درخت و یک دوچرخه و گفتم:« عزیز دلم می ­شود دوباره خانه­ را ساخت و دوچرخه خرید. من به بابات‌ می‌گویم برایت بخرد.» ناراحت شد و با ناراحتی گفت:« دوچرخه نمی ­خواهم، نمی ­خواهم!» و زد زیر گریه و در همان حال گریه گفت:« دوستم اسمش هستی بود، خانه‌اش خراب شد. هستی زیر آجر مانده، هر چی صداش‌ می‌کنم جواب نمی‌دهد و بابام نمی ­گذارد بروم پیشش. بابام‌ می‌گوید هستی رفته راه دور، اما مامان و خواهرم‌ می‌گویند هستی دیگر نیست . من دوچرخه نمی ­خواهم. آن خانه را هم نمی ­خواهم، من هستی را‌ می‌خواهم. من فقط با هستی حرف‌ می‌زدم، او بهترین دوست من بود .» این بود که حسین با من راحت شد و حرف زد و حرف دلش را زد. بعدها بزرگ شد وهنوز با هم دوستیم و دیگر آن دید را به زندگی ندارد.

مژگان اصغری، کتابدار کتابخانه ی ‌دارلشفاء فاطمه زهرا(س)، بیرجند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست بعدی

تهیه ی نوشت افزار برای 1000دانش آموز

به همت همکاران و سخاوت و مهر یاران کانون توسعه فرهنگی کودکان، موفق شدیم با هدایای نقدی و غیرنقدی برای 1000دانش آموز نیازمند روستایی نوشت افزار تهیه کنیم. از تمام دوستانی که ما را یاری کردند، صمیمانه سپاسگزاریم.

کمک به طرح های کانون